شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
مي کنم ? تنها ? از جاده عبور :
دور ماندند ز من آدم ها
سايه اي از سر ديوار گذشت ?
غمي افزود مرا بر غم ها
فکر تاريکي و اين ويراني
بي خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهاني
نيست رنگي که بگويد با من
اندکي صبر سحر نزديک است
هر دم اين بانگ بر آرم از دل :
واي اين شب چقدر تاريک است !
خنده اي کو که به دل انگيزم ؟
قطره اي کو که به دريا ريزم ؟
صخره اي کو که بدان آويزم ؟
مثل اين است که شب نمناک است
ديگران را هم غم است بر دل
غم من ليک غمي عمناک است