هر لحظه حرفی در ما زاده میشود
هر لحظه دردی سر بر میدارد
و هر لحظه نیازی از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش میکند
این ها بر سینه میریزند و راه فراری نمییابند
مگر این قفس کوچک استخوانی گنجایشاش چه اندازه است؟
از دکتر علی شریعتی
******
مهاتما گاندی
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسانها را از پشت نقابهاى متفاوتشان شناختى،
ویادت باشد که کاری نه چندان راحت است .....
تا تصمیمی گرفته نشود تغییری رخ نمی دهد ، بزرگان زاده نمی شوند ، بلکه ساخته می شوند.
**************
**************
**************
ویلیام شکسپیر :
تردیدها به ما خیانت می کنند ؛ ما را از کوشش بر حذر می دارند و از پیروزی هایی که به احتمال زیاد نصیب ما خواهد شد ، محروم می سازند .
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
مگر یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
( حافظ )
شکر ، خدا هست
شاد باشیدوسربلند
و چه آرامش بخش است تکرارِِِ باورِ این حقیقت - در هر لحظه ؛ غم یا شادی - که فقط و فقط وابسته به یک چیزهستی و آن یگانه مطلقِ جاویدان است .
شاد باشید و پیروز
...در عالم ذر انسان بودی ، خلیفه خدا بودی ، همسخن خدا بودی ، امانتدار خاصّ خدا بودی ، خدای طبیعت بودی ، خویشاوند خدا بودی ، روح خدا در تو دمیده بود ،دانش آموز خاصّ خدا بودی ، تمام نام ها را خدا به تو آموخته بود ، خدا به قلم به تو آموخت ، خدا بر شباهت خود تو را ساخت ، تو را که ساخت به آفریدگاری خود آفرین گفت ...با تو پیمان بست و به زمینت آورد...و با تو همخانه شد ودرانتظار تو ماند تا ببیند که چه میکنی؟
و تو ، جاده تاریخ را پیش گرفتی، به راه افتادی ، کوله بار امانت خدا بر دوشت ، پیمان خدا در دستت ، نام ها که خدا به تو آموخت در دلت و روح خدا در کالبد بودنت و... عصر ، تمامی سرمایه ات و تو کارت ؟ همه از سرمایه خوردن ! پیشه زندگی ات ؟ زیانکاری ، نه زیان در سود ، زیان در سرمایه : « خسران » ! و به عصر سوگند که انسان هر آینه در زیانکاری است ، و نامش زندگی کردن ! و تو ،تا حال چه کرده ای ؟ زندگی کرده ای !
- چه در دست داری ؟
- سالها که از دست داده ام!
و چه شده ای ؟ ای بر سیمای خداوند!....
«منبع : کتاب حج زیباترین روح همبستگی / دکتر علی شریعتی »
گرمن از سرزنش مدعیان اندیشم |
شیوه مستی و رندی نرود ازپیشم |
زهد رندان نو آموخته راهی بدهیست |
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم |
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را |
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم |
گابریل گارسیا مارکزنویسنده معاصر ، بعد از اعلان رسمی تایید سرطانش و شنیدن خبر بیماری اش ، این متن را به عنوان وداع نوشته است . او با رمان اعجاب انگیزش به نام صد سال تنهایی که 5 سال نوشتن آن به طول انجامید ،برنده جایزه نوبل ادبیات 1982 در استکهلم است . از دیگر کتابهای او می توان به عشق سال های وبا ، ساعت شوم ، کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد و یا ژنرال در مخمصه اشاره کرد :
* خداوندا ! اگر تکه ای زندگی می داشتم ، نمی گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی آن که به مردمانی که دوست شان دارم نگویم که عاشقتان هستم و به همه مردان و زنان می باوراندم که قلبم در اسارت یا سیطره محبت آنان است.
* اگر خداوند ، فقط و فقط تکه ای زندگی در دستان من می گذارد ، در سایه سار عشق می آرمیدم . به انسان ها نشان می دادم در اشتباه اند که گمان کنند وقتی پیر شدند ، دیگر نمی توانند عاشق باشند.
* آه خدایا ! آنان نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند.
* به هر کودکی ، دو بال هدیه می دادم ، رهایشان می کردم تا خود ، بال گشودن و پرواز را بیاموزند.
* به پیران می آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی ، که با نسیان از راه می رسد .
* آه انسان ها ، از شما چه بسیار چیزها که آموخته ام .
* من یاد گرفتم که همه می خواهند در قله کوه زندگی کنند ، بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود ، نگاهی انداخته باشند .
* چه نیک آموخته ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دور انگشت زمخت پدر می فشارد ، او را برای همیشه به دام خود انداخته است .
* دریافته ام که یک انسان ، تنها زمانی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین چشم بدوزد که ناگزیر است او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد.
* کمتر می خوابیدم و دیوانه وار رویا می دیدم چرا که می دانستم هر دقیقه ای که چشم های مان را بر هم می گذاریم ، شصت ثانیه نور را از دست می دهیم ، شصت ثانیه روشنایی.
* هنگامی که دیگران می ایستادند ، من قدم برمی داشتم و هنگامی که دیگران می خوابیدند ، بیدار می ماندم.
* هنگامی که دیگران لب به سخن می گشودند ، گوش فرا می دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمی بردم.
* اگر خدا ، ذره ای زندگی به من عطا می کرد ، جامه ای ساده به تن می کردم.
* نخست به خورشید خیره می شدم ،کالبدم و سپس روحم را عریان می ساختم.
* خداوندا ! اگر دل در سینه ام هم چنان می تپید ، تمامی تنفرم را بر تکه یخی می نگاشتم و سپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم.
* با اشک هایم ، گل های سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهای شان و بوسه های گلبرگهایشان ، در اعماق جانم ریشه زند .
* من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل که وقتی این ها را در چمدانم می گذارم که در بستر مرگ خواهم بود.
شاید ما هنوز فرصتی داشته باشیم ، تا بستن چمدان شاد باشید و پیروز
گاهی حظ نفس در طاعات است
گاهی نفس انسان را به نماز و روزه وحج امر می کند ، نه از برای اطاعت دستورات شرع ، بلکه از نظر حظ و بهره مندی خود. برای مثال نفس امر به حج رفتن می کند ، برای اینکه خلق او را حاجی بخوانند و از این راه بیشتر بتواند مردم را فریب دهد.
گر نماز و روزه می فرمایدت نفس مکار است مکری زایدت
( مثنوی معنوی )
امام قشیری نقل میکند : ( مرتعش گفت : چندین حج کردم بر تجرید .مرا پیدا گشت که آن همه حظ نفس بوده است ، از آنکه مادرم روزی گفت : سبویی آب برکش . بر من گران بود، دانستم که فرمان بردن نفس از آن حج ها به حظ و شرب ( نوشیدن ) بوده است نفس را ، که اگر از نفس فانی بودمی آنچه حق شرع بودی بر من گران نیامدی . )
منبع : دل و نفس
از دکتر جواد نوربخش
طاعات قبول ، شاد باشید و سربلند
گویند جهان و جمله جهانیان بر 4 عنصرند: خاک ، باد ، آب ، آتش
خاکمان را با آبی گل کردند در نسیم و هوایی آزاد واینست که تک تک سلولها هم آب دارد و هم خاک و هم باد وچه بسیارند کسانیکه از یک آبند , یک خاک و یک باد اما چه بسیار متفاوت ! سه عنصر اصلی یکسان اما تفاوت از زمین است تا آسمان و برعکسش نیز بسیارند
وشاید تفاوت درآتش وجودی است عنصر چهارم که هم جوهر روح است و هم گرما بخش جسم شاید شاید
آن سه را بر هم نهادند و مجسمه ای ساختند بس سرد و آنگاه به او دادندش تا از روح خود در آن بدمد و دمید
و این انسان مختار و عصیانگر کوره این آتش را در کجا نهاد تا به دیگر نقاط هدایتش کند؟به فراموشی سپردش یا هر آن شعله ورترش ساخت ؟ به کدامین سو؟ به جسم و جنس ؟ تا همه را در خدمت آنها بگمارد یا به سوی عقل؟ تا عاقلی باشد وهمه بودنش نیز عاقلانه و نه عاشقانه ؟ نه بگذاردلت کوره وپمپ این شعله باشد تاهمچون فلب آتش را مانند خون راهی تک تک سلولها کند تا ذره ذره وجودت و بودنت : رفتنت ، ماندنت ، دیدنت ، گفتنت، نگفتنت ،گریستنت و همه ذره ذره ات عاشقانه باشد تا به سنگفرشهای خیابان نیز که بر آن قدم میگذاری عشق بورزی ، به در و دیوار و آسمان و زمین و حتی به بی رحمان و به دردهایت که آمده اند پوستت را بکنند تا زیبایت را نمایان سازند و چه زیبا
عاشق مجموع است نه محدود ودر انحصار یک چیز، بزرگ است ازجنس آتش، می سوزاند ،می درخشد ،عاشق می کند و همچنان می سوزد چرا که برای خالص شدن باید سوخت . و این وظیفه آتش است بسوزاند تا هر ذره را به اصلش برساند
وشاید اگر در این دنیا به اسارت رویم و در این آتش نشویم جای دیگری برای سوزاندن مهیا شود شاید هم از اینروست که جهنم را آفرید تا همه آدمیان به جوهر ذاتشان بازگردند وبه خودش که اصلمان است برسیم پس یا باید اینجا سوخت و یا در جهنم زیبا خاکستر شد . که او در انتظارمان است عاشقانه.....
آب و باد و خاک را بر هم زنم
تا که بی این هر سه با تو دم زنم